امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

دخترم یک ماهگیت مبارک.

دخترم واقعا فرشته است، با نگاه نازش دلبری می کند، خنده های توی خوابش، قند توی دلم آب می کند. دلم می خواهد هر روز، عطر بهشت را از تنش بو کنم. این معصوم کوچک، هنوز نیامده دل بابا را برده است... آن وقت است که من مادری می شوم حسود... خنده های قاه قاه بابا وقتی که کوثرم توی خواب می خندد، ذوقی که می کند... انگار اولین بارش است که صاحب کودکی شده است.  من چقدر بزرگ شده ام. وقتی حمام می برمش، وقتی شیرش می دهم، لباسش را عوض می کنم... وقتی نگاهش می کنم ونوازشش می کنم... هنوز باورم نمی شود. نگاهم به آینه که می افتد، دستم را به صورتم می کشم، خدااای من این منم؟؟!! وقتی امیرحسین مامان صدایم می کند، هنوز باورم نش...
14 ارديبهشت 1392

تولد امیرحسین

روز تولد امیرحسین بابا امتحان داشت، پسرم خیلی دلش جشن تالاگوگ (تولد) می خواست. نمی گذاشت اون تزیین هایی که با بابا برای تولد نی نی زده بودند رو باز کنم. می گفت: برای تالاگوگ من نگه دار، همه برام کادو بیارند، بازشون کنم... بالا پایین می پرید و می گفت: بعد بگیم ، تالاگوگ مبارک، مبارک...  دلم نیومد امسال براش تولد نگیرم. با اینکه خیلی خسته بودم، روز بعدش تا ساعت ٦ صبح یه قابلمه بزرگ دلمه پیچیدم. بعد سالاد الویه با عمه درست کردیم... ژله... بابا هم اومدنی کیک و شمع و میوه گرفته بود. خواهر عمو صفدر از باکو برامون شیرینی فرستاده بود، باقالا... خیلی خوشمزه بود. دایی رضا با خانواده اش و عمه راضیه اینا و خاله معصومه و بچه...
12 ارديبهشت 1392

تولدتان مبارک شکوفه های بهاری من.

روزهای قشنگ ما با امیرحسین و کوثرم ... هر روز زیباتر و زیباتر می شود و من مادری می شوم شاد شاد... پر از احساس می شوم وقتی نگاهشان می کنم...و مادری می شوم عاشق تر از قبل... شیطنت های شیرین پسرم ... و نگاه معصوم دخترکم... خدا دستش را روی دلم گذاشته و برایم بهترین ها را خواسته است. دوست داشتن بی انتها... وقتی مهربان کوثرم دست های کوچکش را چنگ می زند به لباسم تا مبادا بیفتد، لحظه های تقلاکردنش برای شیر خوردن... گریه هایش...خنده های توی خوابش ... کش و قوس بزرگ شدنش... تحمل دل درد... چقدر بزرگی خدای من... این همه عظمت و بزرگی را چطور می شود نادیده گرفت... خلق الانسان من علق... دلم می خواد هر روز نگاه...
8 ارديبهشت 1392

خاطرات جا مانده...

گاهی وقت ها مادری می شوم فراموش کار... یادم می رود خاطرات قشنگ... توی دفتر نوشته بودم  تا... ولی یادم رفته اون دفتر کجاست؟؟!! روز دوم فروردین مرند بودیم امیرحسین با باباش رفته بودند پارک. چهارم  فروردین بود ما زود برگشتیم خوابگاه. هیچ بچه ای توی حیاط نبود، امیرحسین دلش گرفته بود ... از من خواست تا براش فرفره درست کنم. تا ببریم حیاط... با هم فرفرک هاشو بردیم حیاط... بازی می کرد تنهایی. کمی فوتبال بازی کردیم... من و امیرحسین... بعد چوبی رو از زمین برداشت و سوارش شد می رفت پایین و برمی گشت. کارگری که بالای ساختمان ارتش کار می کرد حالش بد شده بود و ... صداش همه جا پیچیده بود و ما خسته تر از قب...
4 ارديبهشت 1392

شیرین تر از قند و نباتی پسرم.

وزه کرداری:وزنه برداری     کنتلل: کنترل          پشکک: پشتک              نبد: نود          بدآخی: بداخلاقی            ناحت: ناراحت          بشوشیم: بفروشیم             آمپولاس: آمبولانس لت بال: لپ تاب          فرودی: ورودی       ...
4 ارديبهشت 1392
1